مامعتقدیم که همه صحابه و به ویژه حضرت ابوبکر و عمر (رضى الله عنهما) بادختر گرامى رسول اکرم (صلى الله علیه وسلم) رفتارى شایسته داشتهاند واحترام خانه آن بانوى بزرگوار را کاملاً مراعات نمودهاند؛ چنانچه حضرتابوبکر (رضى الله عنه) سفارش فرمودند:
ارقبوا محمداً (صلى الله علیه وسلم) فی أهل بیته.
حال محمد (صلى الله علیه وسلم) را دربارهى اهل بیتش مراعات کنید.
وحضرتعلی (رض) در «نهج البلاغه» تصریح مىکند که با مخالفان بیعت با خلیفه یاامام برخورد شدید شود، گرچه این کار به درگیرى بیانجامد؛ آنجا کهمىفرماید:
وچون ایشان ( مهاجرین و انصار ) گرد آمده مردى را خلیفه و پیشوا نامیدندرضا و خشنودى خدا در این کار است، و اگر کسى به سبب عیب جویى و یا بر اثربدعتى از فرمان ایشان سرپیچید او را به اطاعت وادار نمایند، و اگر فرمانآنها را نپذیرفت با او مىجنگند به جهت آن که غیر راه مؤمنین را پیروىنموده، و خداوند او را واگذارد به آنچه که به آن رو آورده است.
مابا آن که معتقدیم در امر بیعت با خلیفه هیچ گونه درگیرى میان شیخین و حضرتعلی رخ نداده؛ اما باز هم اگر حضرت عمر فاروق (رضى الله عنه) کسى را تهدیدکرده باشد مطابق با فرمان حضرت علی (رضی) او را معذور مىدانیم.
نقد و بررسی:
وقایعو حوادث تاریخى خلاف سخن شما را ثابت مىکند؛ زیرا بر فرض صحیح بودن آنچهشما از رفتار و سفارش ابوبکر نسبت به خاندان رسول خدا صلى الله علیه وآلهادعا مىکنید، نقلها و روایات موجود در منابع روائى و تاریخی، چهره دیگرىرا از تعامل با امیرمؤمنان علی علیه السلام و خاندان وحى به نمایش درآورده است؛ زیرا در نخستین مرحله شاهد اصرار بر وادار کردن علی علیهالسلام به بیعت با خلیفه هستیم، و این پا فشارى آنقدر ادامه پیدا مىکندتا زشتترین حوادث و دردناکترین ستمها در خانه علی و فاطمه اتفاقمىافتد.
فقالأبو بکر لقنفد وهو مولى له: اذهب فادع لی علیا، قال فذهب إلى علی فقال له:ما حاجتک؟ فقال یدعوک خلیفة رسول الله، فقال علی: لسریع ما کذبتم على رسولالله. فرجع فأبلغ الرسالة، قال: فبکى أبو بکر طویلا. فقال عمر الثانیة: لاتمهل هذا المتخلف عنک بالبیعة، فقال أبو بکر رضی الله عنه لقنفد: عد إلیه،فقل له: خلیفة رسول الله یدعوک لتبایع، فجاءه قنفد، فأدى ما أمر به...
ابوبکربه قنفذ نوکرش دستور داد و گفت: برو علی را صدا بزن، قنفذ دستور را اجراکرد و نزد علی علیه السلام رفت، علی پرسید: چه مىخواهى؟ گفت: جانشینپیغمبر تو را مىخواهد، فرمود: چه زود به رسول خدا علیه السلام دروغ بستید(کنایه از این که خلیفه رسول بودن دروغى بیش نیست )، قنفذ باز گشت و پیامعلی را به ابوبکر ابلاغ کرد، ابوبکر گریست، عمر گفت: به کسى که از بیعتکوتاهى کرده است مهلت مده، ابوبکر بار دیگر به قنفذ دستور داد تا به خانهعلی برود و او را براى بیعت فرا به خواند....
اگرواقعاً ابوبکر به سخنى که گفته است، اعتقاد داشته و عمل نیز کرده است، چرادر برابر غضب حضرت صدیقه طاهره که به نص روایت بخاری، با غضب پیامبر مساوىاست، هیچ عکس العملى نشان نداد و براى به دست آوردن رضایت حضرتاقدامىنکرد؟
بخارى مىنویسد:
فَغَضِبَتْ فَاطِمَةُ بِنْتِ رسول اللَّهِ صلى الله علیه وسلم فَهَجَرَتْ أَبَا بَکْرٍ فلم تَزَلْ مُهَاجِرَتَهُ حتى تُوُفِّیَتْ.
فاطمه دختر رسول خدا از ابوبکر ناراحت و از وى روى گردان شد و این ناراحتى ادامه داشت تا از دنیا رفت.
آیا امکان دارد که فاطمه زهرا سلام الله علیها که رسول خدا غضب او را مساوى با غضب خود مىداند، بى جهت بر کسى غضبناک شود؟
اما استدلال شما به نامه امیرمؤمنان علی علیه السلام که در پاسخ معاویه نوشته است، باز هم دردى را از شما دوا نمىکند.
حضرت امیر علیه السلام در نامه ششم نهج البلاغه، به معاویه مىنویسد:
إِنَّهُبَایَعَنِی الْقَوْمُ الَّذِینَ بَایَعُوا أَبَا بَکْرٍ وَعُمَرَوَعُثْمَانَ عَلَى مَا بَایَعُوهُمْ عَلَیْهِ فَلَمْ یَکُنْ لِلشَّاهِدِأَنْ یَخْتَارَ وَ لِلْغَائِبِ أَنْ یَرُدَّ وَإِنَّمَا الشُّورَىلِلْمُهَاجِرِینَ وَالْأَنْصَارِ فَإِنِ اجْتَمَعُوا عَلَى رَجُلٍوَسَمَّوْهُ إِمَاماً کَانَ ذَلِکَ لِلَّهِ رِضًا فَإِنْ خَرَجَ عَنْأَمْرِهِمْ خَارِجٌ بِطَعْنٍ أَوْ بِدْعَةٍ رَدُّوهُ إِلَى مَا خَرَجَمِنْهُ فَإِنْ أَبَى قَاتَلُوهُ عَلَى اتِّبَاعِهِ غَیْرَ سَبِیلِالْمُؤْمِنِینَ وَوَلاهُ اللَّهُ مَا تَوَلَّى.
هماناکسانى با من، بیعت کردهاند که با ابوبکر و عمر و عثمان، با همان شرایطبیعت نمودند، پس آنکه در بیعت حضور داشت نمىتواند خلیفه اى دیگر برگزیند،و آنکه غایب است نمى تواند بیعت مردم را نپذیرد، همانا شوراى مسلمین، ازآنِ مهاجرین و انصار است، پس اگر بر امامت کسى گرد آمدند، و او را امامخود خواندند، خشنودى خدا هم در آن است.
حالاگر کسى کار آنان را نکوهش کند یا بدعتى پدید آورد، او را به جایگاه بیعتقانونى باز مىگردانند، اگر سر باز زد با او پیکار میکنند؛ زیرا که به راهمسلمانان درنیامده، خدا هم او را در گمراهیش وامىگذارد.
در نامه حضرت امیر علیه السلام به معاویه توجه به چند نکته ضرورى است:
1.آنچه که مسلم است، امام علیه السلام در این نامه در مقام بیان یک قاعدهکلى کلامى نیست؛ بلکه در مقام احتجاج با دشمن عنودى است که معتقد بهمشروعیت خلافت خلفاء از طریق بیعت مهاجرین و انصار بود؛ یعنى از باباستدلال به خصم از راه عقاید و افکار و اعمال خود اوست، که از آن به عنوان«وجادلهم بالتی هی أحسن» تعبیر مى شود.
به عبارت دیگر، حضرت امیر علیه السلام به معاویه که از طرف عمر و عثمان استاندار و حاکم شام بود، و آن دو را خلیفه مشروع مىدانست، خطاب کرده و مىفرماید:
اگر از نظر تو معیار مشروعیت خلافت آنان، اجتماع مهاجرین و انصار بود، همان معیار در خلافت من نیز وجود دارد.
2.از آنجا که قصد مؤلف نهج البلاغه، نقل بخشهاى بلیغ سخنان حضرت بوده؛ ازاین رو، بخشى از این نامه را نقل نکرده و دیگر مؤلفان؛ همانند نصر بنمزاحم و ابن قتیبه دینورى این نامه را به صورت مبسوط نقل کردهاند و نکاتىدر نقل آنان هست که نشاندهنده حقیقت یاد شده است.
3. در آغاز نامه آمده است:
فإنّ بیعتی بالمدینة لزمتک و أنت بالشام.
همانگونه که بیعت با ابوبکر و عمر در مدینه بود و تو در شام به آن ملتزم شدى، باید بیعت مرا هم بپذیری.
اینفرمایش حضرت، در برابر استدلال سخیف معاویه است که دلیل تسلیم نشدن خویشدر برابر حضرت را، سرپیچى مردم شام از بیعت با حضرت عنوان کرده بود:
وأماقولک أنّ بیعتی لم تصحّ لأنّ أهل الشام لم یدخلوا فیها کیف وإنّما هی بیعةواحدة، تلزم الحاضر والغائب، لا یثنى فیها النظر، ولا یستانف فیها.
اماگفتار تو که به خاطر بیعت نکردن اهل شام، خلافت مرا زیر سؤال بردى، سخنىبى اساس و سخیف است؛ زیرا بیعتى که با خلیفه مسلمین در مرکز حکومت اسلامىانجام مىگیرد، رعایت آن بر تمام حاضران و غائبان لازم است و کسى حق ندارددر آن تجدید نظر کند و یا بیعتى جدید را از سر گیرد.
4.امام علیه السلام در بخش پایانى نامه، داستان بیعت شکنى طلحه و زبیر راگوشزد نموده و سپس از معاویه مىخواهد همانند سایر مسلمانها در برابرحکومت، سر تسلیم فرود آورد و خود را گرفتار ننماید و در غیر این صورت باوى به ستیز خواهد برخاست:
وإنطلحة والزبیر بایعانى ثم نقضا بیعتى، وکان نقضهما کردّهما، فجاهدتهما. علىذلک حتى جاء الحق وظهر أمر اللّه وهم کارهون. فادخل فیما دخل فیهالمسلمون، فإن أحب الأمور إلى فیک العافیة، إلا أن تتعرض للبلاء. فإنتعرضت له قاتلتک واستعنت اللّه علیک.
طلحهو زبیر با من بیعت کردند، سپس بیعتشان را گسستند، با آن دو پیکار کردم تاحق آشکار شد؛ اگر چه آنان دوست نداشتند؛ پس تو هم اى معاویه به آن چهمسلمانان پذیرفتهاند وارد شود؛ چون دوست دارم تو در سلامت باشى و اگر دستبه فتنه و آشوب زدی، به یارى خداوند با تو خواهم جنگید.
اگرعلی علیه السلام بیعت با خلفاى سه گانه را دلیل بر مشروعیت خلافت آنان مىدانست، چرا خودش از بیعت کردن با آنان امتناع کرد؟
اینکه امام علیه السلام با آنان بیعت نکرده است، از قطعیات تاریخ است که حتىدر صحیحترین کتابهاى اهل سنت نیز به آن اعتراف شده است.
محمد بن اسماعیل بخارى مىنویسد:
وَعَاشَتْبَعْدَ النبی (ص) سِتَّةَ أَشْهُرٍ فلما تُوُفِّیَتْ دَفَنَهَا زَوْجُهَاعَلِیٌّ لَیْلًا ولم یُؤْذِنْ بها أَبَا بَکْرٍ وَصَلَّى علیها وکانلِعَلِیٍّ من الناس وَجْهٌ حَیَاةَ فَاطِمَةَ فلما تُوُفِّیَتْاسْتَنْکَرَ عَلِیٌّ وُجُوهَ الناس فَالْتَمَسَ مُصَالَحَةَ أبی بَکْرٍوَمُبَایَعَتَهُ ولم یَکُنْ یُبَایِعُ تِلْکَ الْأَشْهُرَ....
فاطمه زهرا[ سلام الله علیها ] پس از پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم شش ماه زندهبود، هنگامى که از دنیا رفت، شوهرش او را شبانه دفن کرد و ابوبکر را خبرنکرد و خود بر او نماز خواند. وتا زما نى که فاطمه زنده بود، علی [ علیهالسلام] در میان مردم احترام داشت؛ اما هنگامى که فاطمه از دنیا رفت، مردماز او روى گرداندند، و این جا بود که علی با ابوبکر مصالحه و بیعت کرد.علی علیه السلام در این شش ماه که فاطمه زنده بود، با ابوبکر بیعت نکرد.
البتهتوجه به این نکته ضرورى است که بیعت علی علیه السلام از روى میل و اختیارنبوده؛ بلکه با زور و اجبار بوده است؛ چنانچه خود حضرت در نهج البلاغهنامه 28 مىفرماید:
إنّی کنت أقاد کما یقاد الجمل المخشوش حتى أبایع.
مرا از خانهام کشان کشان به مسجد بردند تا بیعت کنم؛ همانگونه که شتر را مهار مىزنند و هر گونه گریز و اختیار را از او مىگیرند.
وجالب این است، هنگامى که امیرمؤمنان علیه السلام وارد مسجد شد، گفتند باابوبکر بیعت کن. حضرت فرمود: اگر من بیعت نکنم، چه مىشود؟ گفتند: قسم بهخدایى که شریک ندارد، گردنت را مىزنیم. حضرت فرمود: در این هنگام بندهخدا و برادر پیامبر را کشتهاید. ابوبکر ساکت شد و چیزى نگفت.
فقالواله: بایع. فقال: إن أنا لم أفعل فمه؟! قالوا: إذا والله الذی لا إله إلاهو نضرب عنقک! قال: إذا تقتلون عبد الله وأخا رسوله. وأبو بکر ساکت لایتکلم.
واز آن هم جالب تر این که در اثبات الوصیه مسعودى آمده است که امیرمؤمنانعلیه السلام را کشان کشان نزد ابوبکر بردند و گفتند: باید بیعت کنی. علیعلیه السلام دستش را محکم بسته بود و باز نمىشد. جمعیت حاضر کوشیدند تادست آن حضرت را باز کنند نتوانستند. ابوبکر خودش جلو آمد و دست خود را روىدست امیرمؤمنان علیه السلام کشید.
فرویعن عدی بن حاتم أنه قال: والله، ما رحمت أحدا قط رحمتی علی بن أبی طالبعلیه السلام حین اتى به ملببا بثوبه یقودونه إلى أبی بکر وقالوا: بایع،قال: فإن لم أفعل؟ قالوا: نضرب الذی فیه عیناک، قال: فرفع رأسه إلىالسماء، وقال: اللهم إنی اشهدک أنهم أتوا أن یقتلونی فإنى عبد الله وأخورسول الله، فقالوا له: مد یدک فبایع فأبى علیهم فمدوا یده کرها، فقبض علىأنامله فراموا بأجمعهم فتحها فلم یقدروا، فمسح علیها أبو بکر وهیمضمومة....
ازعدى بن حاتم نقل است که گفت: سوگند به خدا! هرگز دلم براى کسى نسوخت ؛ مگرآن روزى که علی علیه السلام را در حالى که لباسش را روى سرش کشیده بودند،او را نزد ابوبکر آوردند و گفتند: با ابوبکر بیعت کن. گفت اگر بیعت نکنم؟!گفتند: سرت را از بدن قطع مىکنیم. علی سرش را به طرف آسمان بلند کرد وگفت: خدایا تو را شاهد مىگیرم که اینان تصمیم بر قتل من داردند در حالىکه من بنده خدا و برادر رسول خدا هستم.
بهعلی گفتند: دستت را بیاور و بیعت کن، علی اعتنا نکرد، دستش را به زورجلو آورند، مشتش را گره کرد، حاضران نتوانستند دستش را باز کنند، بهناچار ابوبکر دستش را روى دست گره شده علی (علیه السلام) کشید.
اگرعلی علیه السلام خلافت آنان را مشروع مىدانست، چرا در روز شوراى شش نفرههنگامى که سه بار به حضرت پشنهاد دادند که بر طبق سنت ابوبکر و عمر رفتارکند تا با او بیعت کنند، حضرت با قاطعیت تمام رد نموده و اعلام کرد معیارو ملاک حکومت من فقط کتاب خدا و سنّت پیامبر است و با وجود این دو، نیازىبه ضمیمه کردن سیره دیگرى نیست.
یعقوبی، تاریخ نویس معروف اهل سنت این قضیه را اینگونه نقل مىکند:
وخلابعلی بن أبی طالب، فقال: لنا الله علیک، إن ولیت هذا الامر، أن تسیر فینابکتاب الله وسنة نبیه وسیرة أبی بکر وعمر. فقال: أسیر فیکم بکتاب اللهوسنة نبیه ما استطعت. فخلا بعثمان فقال له: لنا الله علیک، إن ولیت هذاالامر، أن تسیر فینا بکتاب الله وسنة نبیه وسیرة أبی بکر وعمر. فقال: لکمأن أسیر فیکم بکتاب الله وسنة نبیه وسیرة أبی بکر وعمر، ثم خلا بعلی فقالله مثل مقالته الأولى، فأجابه مثل الجواب الأول، ثم خلا بعثمان فقال لهمثل المقالة الأولى، فأجابه مثل ما کان أجابه، ثم خلا بعلی فقال له مثلالمقالة الأولى، فقال: إن کتاب الله وسنة نبیه لا یحتاج معهما إلى إجیرىأحد. أنت مجتهد أن تزوی هذا الامر عنی. فخلا بعثمان فأعاد علیه القول،فأجابه بذلک الجواب، وصفق على یده.
عبدالرحمن بن عوف نزد علی بن ابوطالب علیه السلام آمد و گفت: ما با تو بیعتمىکنیم به شرطى که به کتاب خدا، سنت پیامبر و روش ابوبکر و عمر رفتارکنی. امام فرمود: من فقط بر طبق کتاب خدا و سنت پیامبر؛ تا اندازهاى کهتوان دارم رفتار خواهم کرد.
عبدالرحمن بن عوف نزد عثمان رفت و گفت: ما با تو بیعت مىکنیم به شرطى که بهکتاب خدا، سنت پیامبر و روش ابوبکر و عمر رفتار کنی. عثمان در پاسخ گفت:بر طبق کتاب خدا، سنت رسول و روش ابوبکر و عمر با شما رفتار خواهم کرد.
عبدالرحمن دو باره نزد امام رفت و همان پاسخ اول را شنید، دو باره نزد عثمانرفت و بازهم همان سخنى را گفت که بار اول گفته بود. براى بار سوم نزد علیعلیه السلام رفت و همان پیشنهاد را داد، امام علیه السلام فرمود:
چون کتاب خدا و سنت پیامبر در میان ما هست، هیچ نیازى به عادت و روش دیگرى نداریم، تو تلاش مىکنى که خلافت را از من دور کنی.
براىبار سوم نزد عثمان رفت و همان پیشنهاد اول را داد و عثمان هم همان پاسخاول را داد. عبد الرحمن دست عثمان را فشرد و اورا به خلافت بر گزید.
احمد بن حنبل نیز در مسندش قضیه را از زبان عبد الرحمن بن عوف این گونه روایت مىکند:
عنأبی وائل قال قلت لعبد الرحمن بن عوف کیف بایعتم عثمان وترکتم علیا رضیالله عنه قال ما ذنبی قد بدأت بعلی فقلت أبایعک على کتاب الله وسنة رسولهوسیرة أبی بکر وعمر رضی الله عنهما قال فقال فیما استطعت قال ثم عرضتهاعلى عثمان رضی الله عنه فقبلها.
أبووائل مىگوید: به عبد الرحمن بن عوف گفتم: چطور شد که با عثمان بیعت و علیرا رها کردید؟ گفت: من گناهى ندارم، من به علی (علیه السلام) گفتم که باتو بیعت مىکنم به شرطى که به کتاب خدا، سنت رسول و روش ابوبکر و عمررفتار کنی، علی (علیه السلام) فرمود: برآن چه در توانم باشد، بیعت مىکنم.به عثمان پشنهاد دادم، او قبول کرد.
معناىسخن امام علیه السلام این است که کتاب خدا و سنت رسول نقصى ندارند تا نیازباشد که عادت و سیره کس دیگرى را به آن ضمیمه کنیم؛ یعنى من سیره و روشآنها را مشروع نمىدانم و محال است چیزى را که جزء اسلام نبوده و دراسلام مشروعیت ندارد، وارد اسلام کنم.
عبدالرحمن بن عوف نیز کاملاً بر این مطلب واقف بود که علی علیه السلام چنینشرطى را نمىپذیرد و هرگز زیر بار آن نخواهد رفت؛ از این رو، این پشنهادرا داد تا عملاً خلافت را از امام دور کرده باشد و آن را به کسى واگذاردکه پیش از آن جامه خلافت را براى او دوخته بودند.
اگرامیرمؤمنان علیه السلام خلافت و سیره و روش آن دو را مشروع مىدانست، بهطور قطع در آن موقعیت حساس پشنهاد عبد الرحمن بن عوف را رد نمىکرد تامجبور نباشد بیش از دوازده سال دیگر خانه نشین باشد.
وباز حتى در زمان حکومت ظاهرى خودش، هنگامى که ربیعة بن ابوشداد خثعمى گفت:درصورتى بیعت خواهم کرد که بر طبق سنت ابوبکر و عمر رفتار کنی، حضرتنپذیرفت و فرمود:
ویلک لو أن أبا بکر وعمر عملا بغیر کتاب الله وسنة رسول الله صلى الله علیه وسلم لم یکونا على شئ من الحق فبایعه....
واى بر تو! اگر ابوبکر و عمر بر خلاف کتاب خدا و سنت پیامبر (ص) عمل کرده باشند، چه ارزشى مىتواند داشته باشد؟.
واما این سخن علی علیه السلام:
وَإِنَّمَا الشُّورَى لِلْمُهَاجِرِینَ وَ الْأَنْصَارِ فَإِنِ اجْتَمَعُواعَلَى رَجُلٍ وَ سَمَّوْهُ إِمَاماً کَانَ ذَلِکَ لِلَّهِ رِضًا.
گرچهبرخى به این فراز از سخن حضرت براى مشروعیت بخشیدن به خلافت نشات گرفته ازشوراى مهاجران وانصار استدلال نمودهاند؛ ولى کاملا اشتباه و نادرست است؛زیرا طرف سخن علی (علیه السلام) معاویه است که مىخواهد با عدم شرکت خود ودیگر طلقاء، بیعت حضرت را زیر سؤال ببرد حضرت در این نامه مىفرماید:
وَ إِنَّمَا الشُّورَى لِلْمُهَاجِرِینَ وَ الْأَنْصَارِ.
اگربر فرض، انتخاب خلیفه بر اساس شورا هم باشد، شورا حق مسلم مهاجرین و انصاراست و تو نه از انصارى و نه از مهاجرین؛ بلکه در سال فتح مکه ودر زیر سایهشمشیر آن هم به ظاهر اسلام آوردى.
علی علیه السلام در قضیه جنگ صفین در رابطه با یاران معاویه صراحتا مىفرماید:
فَوَالَّذِی فَلَقَ الْحَبَّةَ وَ بَرَأَ النَّسَمَةَ مَا أَسْلَمُوا وَلَکِنِ اسْتَسْلَمُوا وَ أَسَرُّوا الْکُفْرَ فَلَمَّا وَجَدُواأَعْوَاناً عَلَیْهِ أَظْهَرُوهُ.
قسمبه خدایى که دانه را شکافت، و پدیدهها را آفرید، آنها اسلام رانپذیرفتند؛ بلکه به ظاهر تسلیم شدند، و کفر خود را پنهان داشتند، آنگاه کهیاورانى یافتند آن را آشکار ساختند.
عمار یاسر، یار باوفاى امیر المؤمنبن نیز با تبعیت از امام مىگوید:
واللّه ما أسلموا، ولکن استسلموا وأَسَرُّوا الْکُفْرَ فَلَمَّا رأوا علیه أَعْوَاناً عَلَیْهِ أَظْهَرُوهُ.
به خدا سوگند اینها إسلام نیاوردند؛ بلکه به ظاهر تسلیم شدند و آنگاه که نیرو یافتند، کفر خود را اظهار نمودند.
واز طرفى با فتح مکه هجرت پایان پذیرفت و هجرت و مهاجر، به معناى مورد نظرما وجود نداشت؛ بخارى از رسول اکرم صلى الله علیه وآله نقل کرده است کهفرمود:
لاَ هِجْرَةَ بَعْدَ فَتْحِ مَکَّةَ.
و از قول عائشه نیز نقل کرده است که گفت:
انْقَطَعَتِ الْهِجْرَةُ مُنْذُ فَتَحَ اللَّهُ عَلَى نَبِیِّهِ صلى الله علیه وسلم مَکَّةَ.
از روزى که خداوند مکه را براى پیامبرش فتح نمود، دیگر هجرت قطع شد و پایان گرفت.
در داستان به خلافت رسیدن ابوبکر که شورایى در کار نبود؛ بلکه بنا به تصریح شخص ابوبکر:
وقد کانت بیعتی فلتة وذلک أنی خشیتُ الفتنة
بیعت من یک امر ناگهانى و اتفاقى بیش نبود؛ ولى خداوند ما را از شر او حفظ نمود و به خاطر جلوگیرى از فتنه به قبول خلافت تن دادم.
و نیز اعتراف عمر:
فَوَاللَّهِ ما کانت بَیْعَةُ أبی بَکْرٍ الا فَلْتَةً.
به خدا سوگند که بیعت با ابوبکر ناگهانى بود.
و در ادامه مىگوید:
إنما کانت بَیْعَةُ أبی بَکْرٍ فَلْتَةً....
بیعت با ابوبکر، امرى ناگهانى بود.
حضرتامیر (علیه السلام) معتقد به خلافت انتصابى است و خلافت انتخابى را مخالفکتاب و سنت مىداند، این نکته در جاى جاىِ نهج البلاغه به چشم مىخورد.
درخطبه دوم نهج البلاغه، خلافت را ویژه آل محمد (علیهم السلام) دانسته ووصیت پیامبر گرامى صلى الله علیه وآله را گواه بر ادعاى خویش بیان مىکند:
ولهم خصائصُ حقِّ الولایة، وفیهم الوصیّةُ والوِراثةُ.
ولایت حق مسلم آل محمد است، و این ها وصى و وارث رسول اکرم صلى الله علیه وآله هستند.
و در نامه خود به مردم مصر مىنویسد:
فواللّه ماکان یُلْقَى فی رُوعِی ولا یَخْطُرُ بِبالی أنّ العَرَب تُزْعِجُهذا الأمْرَ من بعده صلى اللّه علیه وآله عن أهل بیته، ولا أنّهممُنَحُّوهُ عَنّی من بعده.
بهخدا سوگند باور نمى کردم، و به ذهنم خطور نمىکرد که ملت عرب این چنین بهسفارش هاى رسول اکرم پشت پا زده، و خلافت را از خاندان رسالت دور سازد.
و در خطبه 74 مىفرماید:
لَقَدْعَلِمْتُمْ أَنِّی أَحَقُّ النَّاسِ بِهَا مِنْ غَیْرِی وَ وَ اللَّهِلاسْلِمَنَّ مَا سَلِمَتْ أُمُورُ الْمُسْلِمِینَ وَ لَمْ یَکُنْ فِیهَاجَوْرٌ إِلا عَلَیَّ خَاصَّةً الْتِمَاساً لِأَجْرِ ذَلِکَ وَ فَضْلِهِ وَزُهْداً فِیمَا تَنَافَسْتُمُوهُ مِنْ زُخْرُفِهِ وَ زِبْرِجِهِ.
همانامىدانید که سزاوارتر از دیگران به خلافت من هستم، سوگند به خدا! به آنچهانجام داده اید گردن مىنهم، تا هنگامى که اوضاع مسلمین روبراه باشد، و ازهم نپاشد، و جز من به دیگرى ستم نشود، و پاداش این گذشت و سکوت و فضیلت رااز خدا انتظار دارم، و از آن همه زر و زیورى که در پى آن حرکت مىکنید،پرهیز مىکنم.
حضرتامیر علیه السلام خلافت خلفا را مبتنى بر اساس دموکراسى نمىداند؛ بلکهصراحت دارد که حکومت را به استبداد قبضه کردند؛ ولذا خطاب به ابوبکر فرمود:
وَلَکِنَّکَ اسْتَبْدَدْتَ عَلَیْنَا بِالْأَمْرِ وَکُنَّا نَرَى لِقَرَابَتِنَا من رسول اللَّهِ صلى الله علیه وسلم نَصِیبًا.
تو به زور بر ما مسلط شدی، و ما بخاطر نزدیک بودن به رسول اکرم (ص) خود را سزاوار تر به خلافت مىدیدیم.
خبرجانشینى عمر به وسیله ابوبکر بار دیگر علی علیه السلام را وادار به موضعگیرى کرد؛ چرا که آنان ادعا مىکردند که باید انتخاب خلیفه شورایى باشد نهبا نصب خلیفه پیشین، ولذا باز هم طبق نقل ابن سعد در کتاب طبقات، اعتراضشدید خود را با صراحت اعلام مىکند.
عنعائشة قالت لما حضرت أبا بکر (متوفای استخلف عمر فدخل علیه علی وطلحةفقالا من استخلفت قال عمر قالا فماذا أنت قائل لربک قال بالله تعرفانیلأنا أعلم بالله وبعمر منکما أقول استخلفت علیهم خیر أهلک.
عائشهنقل مىگوید: در واپسین لحظات زندگى ابوبکر، علی (علیه السلام) و طلحه نزداو رفتند و از وى پرسیدند: چه کسى را خلیفه خود قرار دادهاى؟
پاسخ داد: عمر را.
به وى گفتند: پاسخ خداوند را چه خواهى داد.
پاسخداد: شما مىخواهید خدا را به من معرفى کنید، من به خدا و عمر از شما آگاهترم، اگر به ملاقات خداوند بروم خواهم گفت: که بهترین بنده تو را براىخلافت انتخاب کردم.
حسن بن فرحان مالکى پس از نقل این حدیث مىگوید:
وهذهقد رواها ابن عساکر بسند صحیح من طریق الضحاک بن مخلد ( صاحب السنة ) عنعبید الله بن أبی زیاد ( وهو صدوق ) عن یوسف بن ماهک ( وهو ثقة معروف ) عنعائشة فهذا إسناد صحیح وأقل رجاله توثیقا هو ابن أبی زیاد وهو ( صدوق ).
اینروایت را ابن عساکر با سند صحیح از طریق ضحاک بن مخلد از عبید الله بنابوزیاد از یوسف بن ماهک از عائشه نقل کرده است؛ و ضعیفترین شخص در اینروایت ابن أبی زیاد است که او نیز راستگوست.
پساز عمر بن خطاب خلافت بر اساس سفارش و برنامه هاى حساب شده به عثمانمىرسد، علی علیه السلام باز هم با مخالفت خویش دستگاه حاکمیت خلافت را بهچالش مىکشد و آنقدر اصرار و پافشارى مىکند که عبد الرحمن بن عوف او راتهدید به قتل مىکند:
قال عبد الرحمن بن عوف: فلا تجعل یا علی سبیلاً إلى نفسک، فإنّه السیف لا غیر.
عبد الرحمن بن عوف گفت: اى علی! راه براى کشتن خویش باز نکن که شمشیر در بین است نه چیز دیگری.
و از قضیه شوراى شش نفره عمر به شدت مىنالد و فریاد بر مىآورد:
فَیَالَلَّهِ وَ لِلشُّورَى مَتَى اعْتَرَضَ الرَّیْبُ فِیَّ مَعَ الْأَوَّلِمِنْهُمْ حَتَّى صِرْتُ أُقْرَنُ إِلَى هَذِهِ النَّظَائِرِ لَکِنِّیأَسْفَفْتُ إِذْ أَسَفُّوا وَ طِرْتُ إِذْ طَارُوا فَصَغَا رَجُلٌمِنْهُمْ لِضِغْنِهِ وَ مَالَ الآخَرُ لِصِهْرِهِ مَعَ هَنٍ وَ هَنٍ إِلَىأَنْ قَامَ ثَالِثُ الْقَوْمِ نَافِجاً حِضْنَیْهِ بَیْنَ نَثِیلِهِ وَمُعْتَلَفِهِ وَ قَامَ مَعَهُ بَنُو أَبِیهِ یَخْضَمُونَ مَالَ اللَّهِخِضْمَةَ الْإِبِلِ نِبْتَةَ الرَّبِیعِ إِلَى أَنِ انْتَکَثَ عَلَیْهِفَتْلُهُ وَ أَجْهَزَ عَلَیْهِ عَمَلُهُ وَ کَبَتْ بِهِ بِطْنَتُهُ.
پناهبه خدا از این شورا! در کدام زمان من با اعضاء شورا برابر بودم که هماکنون مرا همانند آنها پندارند و در صف آنها قرارم دهند، ناچار، باز همکوتاه آمدم، و با آنان هماهنگ گردیدم، یکى از آنها با کینهاى که از منداشت روى برتافت و دیگرى دامادش را بر حقیقت برترى داد و اغراض دیگرى کهیادآورى آن مناسب نیست.
تاآن که سومى به خلافت رسید، دو پهلویش از پرخورى باد کرده، همواره بینآشپزخانه و دستشویى سرگردان بود، و خویشاوندان پدرى او از بنى امیه بپاخاستند، و همراه او بیت المال را خوردند و بر باد دادند، چون شتر گرسنهاىکه به جان گیاه بهارى بیافتد، عثمان آن قدر اسراف کرد که ریسمان بافته اوباز شد، و اعمال او مردم را برانگیخت، و شکم بارگى او نابودش ساخت.
عمربن خطاب از موضع گیرى امیرمؤمنان علیه السلام، در برابر خلافت ابوبکر وخودش به درستى آگاه بود و مىدانست که از نگاه علی هر دو نفر غاصب خلافتهستند، ولذا در محاجه و گفتگویى که با آن حضرت وعباس عموى وى دارد، راز دلعلی را بیان مىکند.
مسلم در روایتى این گفتگو را این گونه نقل مىکند ومىنویسد:
فلمّاتوفّی رسول اللّه صلى اللّه علیه وآله، قال أبو بکر: أنا ولی رسولاللّه... فرأیتماه کاذباً آثماً غادراً خائناً... ثمّ توفّی أبو بکر فقلت:أنا ولیّ رسول اللّه صلى اللّه علیه وآله، ولی أبی بکر، فرأیتمانی کاذباًآثماً غادراً خائناً! واللّه یعلم أنّی لصادق، بارّ، تابع للحقّ!.
عمرگفت: پس از رحلت پیامبر (ص)، ابوبکر گفت: من جانشین رسول خدا (ص) هستم، وشما دو نفر (علی و عباس) ابوبکر را دروغگو، گنهکار، حیله گر و خائندانستید، و پس از درگذشت ابوبکر، گفتم: من خلیفه پیامبر و ابوبکر هستم،شما باز هم مرا دروغگو، گنهکار، حیله گر و خائن دانستید، و خدا مىداند کهمن راستگو، نیکوکار، و پیرو حق مىباشم.
علیعلیه السلام براى خلافت خلفا مشروعیتى قائل نبود و آنان را غاصب خلافت کهحق خود او بود مىدانست، ولذا در نامهاى به عقیل مىنویسد:
فَجَزَتْ قُرَیْشاً عَنِّی الْجَوَازِی فَقَدْ قَطَعُوا رَحِمِی وَ سَلَبُونِی سُلْطَانَ ابْنِ أُمِّی.
خدا قریش را به کیفر زشتیهایشان عذاب کند، آنها پیوند خویشاوندى مرا بریدند، و حکومت فرزند مادرم را از من ربودند.
و در نقل ابن ابى الحدید آمده است که آن حضرت فرمود:
وغصبونی حقی، وأجمعوا على منازعتی أمرا کنت أولى به.
قریش حق مرا غصب کردند و در امر خلافت که از همه شایستهتر بودم با من به نزاع برخاستند.
بنا بر نقل ابن قتیبه هنگامى که ابوبکر قنفذ را نزد علی علیه السلام فرستاد و به او گفت:
یدعوکم خلیفة رسول الله (ص)
خلیفه پیامبر تو را احضار کرده است.
علی علیه السلام در پاسخ فرمود:
لسریع ما کذبتم على رسول الله (ص)
چه زود بر پیامبر گرامى (ص) دروغ بستید و خود را خلیفه او نامیدید.
ثمّ قال أبو بکر: عد إلیه فقل: أمیر المؤمنین یدعوکم، فرفع علی صوته فقال: سبحان الله لقد ادعى ما لیس له.
ابوبکر براى مرتبه دوم قنفذ را نزد علی علیه السلام فرستاد و گفت: به او بگو:امیرمؤمنان تو را احضار کرده است. علی علیه السلام با شنیدن این سخن فریادبر آورد: سبحان اللّه چه ادعاى بى جایى کرده است.
آیابا توجه به نکات هفتگانه یاد شده، باز هم جاى آن دارد که بگوییم علی علیهالسلام به نقش شورا در خلافت عقیده داشت و خلافت خلفاى پیشین را مشروعمىدانست؟!!
اما نسبت به این سخن علی علیه السلام که مىفرماید:
فَإِنِ اجْتَمَعُوا عَلَى رَجُلٍ وَ سَمَّوْهُ إِمَاماً کَانَ ذَلِکَ لِلَّهِ رِضًا.
پس اگر مهاجرین و انصار امامت کسى را پذیرفته و او را امام خود خواندند، خشنودى خدا هم در آن است.
آقایان اهل سنت نمىتوانند به این فراز از سخن حضرت امیر علیه السلام براى اثبات حقانیت خلافت خلفا استدلال نمایند؛ زیرا:
أوّلاً:در برخى از نسخههاى نهج البلاغه بجاى جمله «کَانَ ذَلِکَ لِلَّهِ رِضًا»؛عبارت «کَانَ ذَلِکَ رِضًا» بدون ذکر کلمه «لِلَّهِ» آمده است.
( رجوع شود به نهج البلاغة چاپ: مصر، قاهره).
یعنىاگر مهاجرین و انصار کسى را براى خلافت برگزیدند، دلیل بر رضایت آنان براین انتخاب مىباشد و این بیعت با زور و شمشیر صورت نگرفته است.
ثانیاً:بر فرض این که کلمه «للّه» نیز در خطبه وجود داشته باشد، معنایش این استکه انتخاب با مشارکت همه مهاجران و انصار از جمله حضرت علی، صدیقه طاهره،حسن و حسین علیهم السلام صورت گرفته باشد و فردى را به امامت و رهبرىبرگزینند، که در این صورت دلیل بر رضایت خداوند خواهد بود؛ ولى به شهادتتاریخ و گواهى اسناد، در هیچ یک از انتصابها و یا انتخابهاى مربوط بهجانشینی، خاندان پیامبر و یاران و پیروان آنان حضور و مشارکت نداشته اند.
شماادعا مىکنید که انتخاب خلفا با اجماع و رضایت همه اصحاب صورت گرفته است؛پس نارضایتى فاطمه دخت گرامى و تنها یادگار رسول خدا صلى الله علیه وآلهرا چگونه تفسیر مىکنید؟ مگر نه این است که صدیقه طاهره بنا به روایاتصحیح رضایت او رضایت پیامبر و غضب او غضب پیامبر مىباشد که بنا به نقلحاکم نیشابورى رسول خدا (ص) به فاطمه زهرا (س) فرمود:
إنّ اللّه یغضب لغضبک، ویرضى لرضاک.
خدا به غضب تو غضباک و به رضایت تو راضى مىشود.
هذا حدیث صحیح الإسناد ولم یخرجاه.
این روایت صحیح است ولى بخارى و مسلم آن را ذکر نکردهاند.
هیثمى پس از نقل روایت مىگوید:
رواه الطبرانی وإسناده حسن.
و به نقل بخارى حضرت فرمودند:
فاطمة بَضْعَة منّى فمن أغضبها أغضبنی.
فاطمه پاره تن من است و هر کس او را به غضب آورد مرا به غضب آورده است.
و به نقل مسلم نیشابوری، حضرت فرمود:
إِنَّمَا فَاطِمَةُ بَضْعَةٌ مِنِّی یُؤْذِینِی مَا آذَاهَا.
فاطمه پاره تن من است و آنچه او را اذیت کند مرا اذیت کرده است.
شکى نیست که حضرت زهرا (س) نه تنها با ابوبکر بیعت نکرد؛ بلکه در حال غضب و خشم و قهر دار فانى را وداع نمود.
بخارى مىنویسد:
فَغَضِبَتْ فَاطِمَةُ بِنْتُ رسول اللَّهِ صلى الله علیه وسلم فَهَجَرَتْ أَبَا بَکْرٍ فلم تَزَلْ مُهَاجِرَتَهُ حتى تُوُفِّیَتْ.
فاطمه دختر رسول خدا از ابوبکر ناراحت و از وى روى گردان شد و این ناراحتى ادامه داشت تا از دنیا رفت.
و بنا به وصیت آن حضرت، علی علیه السلام بر بدنش شب نماز خواند و بدون آگاهى و اطلاع ابوبکر او را دفن کرد.
فلما تُوُفِّیَتْ دَفَنَهَا زَوْجُهَا عَلِیٌّ لَیْلًا ولم یُؤْذِنْ بها أَبَا بَکْرٍ وَصَلَّى علیها
هنگامى که فاطمه (س) از دنیا رفت همسرش علی شبانه او را دفن کرد و به ابوبکر خبر نداد و خودش بر بدن فاطمه نماز خواند.
مگر نه این است که علی علیه السلام بنا به نقل بخارى و مسلم تا مدت 6 ماه از بیعت با ابوبکر خود دارى نمود:
وعاشت بعد النبی صلى الله علیه وسلم، ستة أشهر... ولم یکن یبایع تلک الأشهر.
حضرت فاطمه پس از رحلت پیامبر شش ماه زند بود و در طول این مدت علی علیه السلام با ابوبکر بیعت ننمود.
آیا بیعت ننمودن علی علیه السلام دلیل بر عدم مشروعیت خلافت ابوبکر نیست؟
مگر بنى هاشم به تبعیت از علی علیه السلام از بیعت خود دارى نکردند؟
بنا به نقل عبد الرزاق، استاد بخارى، نه امیر مؤمنان علیه السلام تا شش ماه بیعت کرد و نه هیچ یک از بنى هاشم:
فقال رجل للزهری: فلم یبایعه علیّ ستة أشهر؟ قال: لا، ولا أحد من بنی هاشم.
مردى به زهرى گفت: آیا درست است که علی در طول شش ماه بیعت نکرد؟ پاسخ داد: علی و هیچیک از بنى هاشم در طول این مدت بیعت نکردند.
مگر آقاى ابن حزم از عالمان بزرگ اهل سنت نمىگوید:
وَلَعْنَةُ اللَّهِ على کل إجْمَاعٍ یَخْرُجُ عنه عَلِیُّ بن أبی طَالِبٍ وَمَنْ بِحَضْرَتِهِ من الصَّحَابَةِ
لعنت خداوند بر هر اجماعى که علی بن ابوطالب بیرون از آن باشدو صحابهاى که در خدمت او هستند، در آن اجماع نباشند.
نتیجه:
امیرمؤمنان علیه السلام نه معتقد به خلافت انتخابى و شورایى است و نه اجماعمهاجرین و انصار را دلیل رضایت خداوند مىداند؛ بلکه با استفاده از قاعدهالزام کسى را که معتقد به خلافت انتخابى بود و بیعت مهاجرین و انصار رادلیل مشروعیت خلافت مىدانست محکوم مىکند و به معاویه فهماند که حتى برمبناى پذیرفته شده خودت بازهم حق ندارى که از بیعت با من سر پیچى کنی.
گروه پاسخ به شبهات مؤسسه تحقیقاتی حضرت ولی عصر (عج)