بادی پریشان تر وزید آنگاه، زلف و کمر با هم در افتادند
در ظهر کوچه بر سر یک گل، دیوار و در با هم در افتادند
ماه از محاق زخم بیرون زد، پس اولین روز محرّم شد
در کربلای پهلویش وقتی، تیغ و سپر با هم در افتادند
چشمان او لبخند می گریند، لب های زخمش درد می خندند
انگار در یک کاسه ی معجون، زهر و شکر با هم در افتادند
با بادبان های پر از زخمش، پهلو گرفته در شب ساحل
این موج ها امّا نمی دانند، با نوح پیغمبر درافتادند
شاعر: عالیه مهرابی