ایزدست و سینه و بازوی تو حیدر خجل
همغلاف تیغ ، هم مسمار در ، هم در خجل
باغروب آفتاب طلعت نورانیت
گشتهام سر تا قدم از روی پیغمبر خجل
همصدف بشکست ، هم دردانه ات از دست رفت
سوختمبهر صدف ، گردیدم از گوهر خجل
همسمرمرا پیش چشم دخترم زینب زدند
مردماز بس گشتم از آن نازنین دختر خجل
گاهگاهی مرد خجلت میکشد از همسرش
مثلمن ، هرگز نگردد مردی از همسر خجل
همسرمبا چادر خاکی به خانه بازگشت
ازحسن گردیده ام تا دامن محشر خجل
خواستزینب را بغل گیرد ولی ممکن نشد
مادراز دختر خجل شد ، دختر از مادر خجل
باغرا آتش زدند و مثل من هرگز نشد
باغباناز غنچه و از لاله ی پرپر خجل
بانگیا فضه خزینی تا به گوش خود شنید
ازکنیز خویش هم ، شد فاتح خبیر خجل
نظم"میثم" شعله زد بر جان اولاد علی
تالب کوثر بود از ساقی کوثر خج
غلامرضا سازگار