پایان حیات شمع پیداست؛ و به گونه اى دیگر مى تابد؛ و شاید نیز فروزانتر! و آن روز ، نیز، فاطمه، شمع وجودش ، در پیش چشمان مولاش على، چنین مى نمود! و خود نیز بدادش خبر که:
على جان!
بدرود خواهمت گفت، اى جان من، و نیز جهان را ، همین امروز! و ه! چه بى تاب شد على! و گویى که همه چیزش به سنگ مى خورد!
آه! فداى چشم هاش، که اشک هاش ، چه با حیرت و شگفت فرومى چکیدند!
آرى ، على ، خوانده نبود ، اینجاى داستان را!
چه بایدش مى کرد؟! و یا که مى توانست نمودن؟! و ایم! چه غریبانه گفت، همه را، که دمى چند تنهایشان گذارند، تا که بنشینند، و نیز بشنوند ، شنیدن هاى واپسین را! و همه نیز چنین بنمودند، و آن دم ، سقف بظاهر کوچک خانه فاطمه ، فاطمه را، و على را، در زیر چتر خویش میزبان بود!
به ناگاه فاطمه اش گفت:
على جان!
در این کوتاه ایام بودن ، بودن من با تو ، با تو به «صدق» بودم، و هیچ خیانت را ننمودم، و نه مخالفتى ، نه چنین بوده است، آیا؟! و على آن نشسته ى شکسته ، در آن غروب غریبى، که برایش گفتن، حتى اندکش، چه سنگین مى نمود، گفت: معاذ الله!!!
فاطمه جان!
پناه بر خدا!
تو کجا و خیانت؟!
تو کجا و خلاف؟!
به خدایم، که تو، بس گرامى بودى! و چه خداى ترس! و قد عز مفارقتک و فقدک!
فاطمه ام!
دورى ، جدایى ، از تو ، اى گرانمایه! بسى بر من گران است!
اما چه مى توانم کرد؟!
الا انه امر لابد منه ، امر خداوند است، و نه از آن گریزى! و قد عظمت وفاتک و فقدک ، فانالله و انا الیه راجعون!
فراق تو، و فقدانت، چه سهمگین است! و من به خداى پر مهر پناه مى آورم، از این انبوه اندوه، و چه سوگ بزرگى است، این! و آنگاه لرزان و پر ارتعاش فاطمه اش را گفت:
به یقین باش که على مرد وفاست، و به انجام خواهمش رسانید آنچه مرا بازگویى، و بر خواهش خویش نیز برمى گزینم ، گو که چه دشوار آید!
آرى، هر چه خواهى بگو، مى شنوم و مى شود! و فاطمه اش نیز گفت:
ارزانیت بدارد خداى پر مهر، اى بزرگمرد!
آن هم شکوهمندترین پاداش ها!
على جان!
مى خواهم تو را، و به جد، و بر آن نیز بسى اصرار، که:
نه «عمر»، و نه «ابوبکر»، و نه آنان که تابعند آنان را ، آرى، هیچکدام ، در نماز ، بر پیکر من ، نبایست که حاضر آیند!
آه! دخترم، گفتم نماز!
هنوزم در یاد است ، غربت را ، همه اش، که آن شب بنشسته بود، سینه على را، و گویى که نبود ، در خاطرش ، جز یاد آن قامت خم، و ابروى وار فاطمه اش!
حیرتا!
گویى که محراب به فریاد بود! و نبود على را هیچ تحمل!
در نمازم خم ابروى تو در یاد آمد
حالتى رفت که محراب به فریاد آمد
از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار
کان تحمل که تو دیدى، همه بر باد آمد
فاطمه، واژه بی خاتمه، محمد رضا رنجبر