سیهتر از شب دیجور ما نیست الا ای آفتاب آشنایی بنه پا در رکاب مهربانی نبینی شور ما در سینه افسرد ز باغ انتظارت نسترن رفت خزان با زهرخندی شاد بنشست ز طرف جویباران، ارغوان رفت ز بستان غیر خارستان به جا نیست الا ای باغبان آسمانی نبینی خار در چشم گل افتاد زلال چشمههای نور خورشید سپیدیهای چشمان هم سیه شد قدم، رفتار را از یاد برده ز جسم خفته کی تابی برآید همی تا سوختن گیرد دلی نیست شب است و شب سیاهی و سیاهی ریا بر گرد دلها بسته پرچین نهال مردمی از بیخ چیده چراغ راستی هم بیفروغ است فروغ ایزدی خاموش مانده دلی از غم درین دنیا جدا نیست جهان دیریست تا مردهست، باری تو باز آ، تا دگر جان باز آید تو باز آ، تا شبی دیگر نپاید بکش تیغ و سر غم را جدا کن بیا از دین حق رنگ و ریا بر بیا تزویر را بیآبرو کن بیا تا عمر خارستان، سرآید بیا وان خنجر ابروی برکش بیا وان چشم آهو وش به ما کن بیاور مقدمت جوید سر من بیا مردن نه چندان خود فزون است خوشا آن سر که در پای تو افتد تو باز آ هرچه خواهی خود همان کن
| | به جز مهر رخت، خورشید ما کیست چنین در پشت ابر غم، چه پایی؟ بتاز اسب امید آسمانی گل امّید هم، در باغ دل مُرد سمن شد، لالهی خونین کفن رفت به طوفان قامت شمشاد بشکست ز چشم چشمهها، آب روان رفت خدا داند که این بر گل روا نیست نگه کن سوی بستان گر توانی نبینی عصمت گل رفت بر باد سحر هم جامههای تیره پوشید تپیدن های دلهامان، تبه شد تن، استادهست امّا دیر مرده ز چاه مرده کی آبی برآید برای ساختن آب و گلی نیست غم و غم، بی پناهی، بیپناهی به ژرف چشمها، بیزاری و کین شرف در کنج غم، عزلت گزیده چراغی نیست خود، اینهم دروغ است ز خوبی گفتهای در گوش مانده جهان با چهر لبخند آشنا نیست نظر از دیر ماندن گو چه داری؟ خدا برگردد، انسان باز آید زمان روز ابری هم سرآید بیا وین قتل را، بهر خدا کن فرو افتاده دین را، تا خدا بر چراغی گیر و دین را جستجو کن دوباره گل ز هر بستان برآید کژی را خنجر کین، در جگر کش غزال بندی دل را رها کن ز من هم گر تو خواهی، سر بیفکن از این حالت که در هجرت، کنونست به پیش سر و بالای تو افتد مرا آوارهی آخر زمان کن |